پول داشتم امّا مال سپاه بود

شهید حاج رضا شکری پور
برایم تعریف کرد؛ مأموریت رفته بوده «قم». سوارِ تاکسی می شود برود حرم؛ می بیند پول همراهش نیست. می گوید نگه دارید پول همراهم نیاوردم. راننده مردانگی می کند و تا خود حرم می بردش.
می پرسیدم: «شما که پول نداشتی چرا سوار شدی؟»
رضا گفت: «تو جیب هام، چند تا هزار تومنی بود. ولی مال سپاه بود.» (1)

نقشه را روی تکه ی کاغذی کشید!

شهید مهدی باکری
وقتی «آقا مهدی» روی زیلوی کف چادر، با دست خود شروع به توضیح نقشه ی پادگان کرد، یکی از بچّه ها پاکت نامه ای که معمولاً برای نامه نوشتن رزمندگان چاپ می کردند، آورد. «آقا مهدی» نگاهی به پشت و روی پاکت نامه کرد و گفت: «حیف است! برای این کاغذ کلی هزینه صرف شده تا رزمنده ها روی آن نامه بنویسند.»
پاکت نامه را کناری گذاشت و دوباره روی زیلوی چادر مشغول شد. ولی نمی شد. چند بار به طرف کاغذ نگاه کرد. حتّی یکی دو بار آن را برداشت. ولی دوباره سرجایش گذاشت. تا این که یکی از بچّه ها تکه کاغذی پیدا کرد و به دست «آقامهدی» داد. مثل آن بود که به «آقامهدی»، دنیایی را داده باشند، خوشحال شد و نقشه را روی کاغذ کشید. (2)

این بیت الماله!

شهید ناصر قاسمی
خسیس نبود، ولی حساب دستش بود.
فشنگ اضافی برای آموزش خواستم. «ناصر» نمی داد. دانه به دانه به حساب نیروها می داد. گفتم: «بابا! چند تا اضافه بده! مهمّات که زیاده!»
تند شد و گفت: «همین تعداد کافیه! در ضمن دوستیمون هم سرجاش».
مجروح شدم. بردنم «تهران». دو، سه بار عملم کردند. نزدیک عید بود. اجازه ی مرخّصی نمی دادند. هر جوری بود، اجازه ی ما را گرفت. سه، چهار هزار تومان هزینه ی سفر دادند.
«ناصر» گفت: «پول بده تا باک ماشین را پر کنم.»
گفتم: «مگه خودت نداری؟»
«ناصر» گفت: «دارم ولی ماله سپاهه، حالا از آن پول های مرحمتی رد کن بیاد.»
عجیب شجاع بود و دل نترسی داشت. زیر آتش سنگین منطقه ای که حالت پنج ضلعی داشت- و بودن در آنجا یعنی بازی با مرگ- پرید پایین و شروع کرد به پنچری گرفتن.
هر چی گفتم: «ناصر! اینکار را نکن! خطرناکه!»
گفت: «نه! این بیت الماله! بمونه از بین می ره!»
«قاسمی»، کاغذهای اضافه را جمع می کرد و می گفت: «می توانیم از این ها، جای دیگر استفاده کنیم.»
برای بسیج، ماشین داده بودند. ماشین شده بود دکور بسیج. «ناصر» با موتور برای سرکشی می رفت. حدّاقل دو الی سه روستا می رفت.
می گفت: «ماشین تو بسیج باشد؛ برای موقع اضطراری و ضروری!»
داخل سالن، داشت یکی یکی می گشت؛ لامپهای اضافی را خاموش می کرد و می گفت: «اسرافه!» (3)

گناه داره مادر جان!

شهید تقی بهمنی
- «من را هم برسان «تقی جان!»
- «نمی شه مادرجان! بیت الماله! گناه داره!»
سهمیه بندی بود؛ روزی ده، دوازده گلوله.
با دقّت و حوصله کار می کرد. می گفت:
«آقا حجّت! حواستو جمع کن! باید از این گلوله ها طوری استفاده کنیم که بیشترین تلفات را از دشمن بگیریم!»
رسیدیم همدان. همراهانم را رساندم خانه هاشان و خودم را هم!
هفت صبح نشده، ایستاده بودم دم در دژبانی.
- «کجا بودی!»
- «ساعت یک و دو شب بود رسیدم و...»
گوشش بدهکار نبود. کلّی سرزنشم کرد که: تو حق نداشتی با ماشین بیت المال، کار شخصی انجام بدی.» (4)

این امانت مردم است

شهید عیسی جمالی
در تمام مدت آشنایی و دوستیِ با او، ندیدم حتّی یک بار از وضعیّت خود گله ای داشته باشد. این جور به نظر می آمد که با مشکلات خود کنار آمده و پذیرفته است که این مسیر باید طی شود. با این که نسبت به دوستان دیگر به او نزدیکتر بودم، ولی سفره ی دلِ خود را پیش من باز نمی کرد.
روزی کلت خود را روی میزش گذاشت و گفت: «توجّه داشته باشید که این کلت را مردم به دست ما داده اند. این امانت مردم در دست ماست.» (5)

چرا کفران نعمت می کنند؟

شهید مهدی باکری
بیرون که آمدم «آقامهدی» را جلوی چادر تدارکاتِ بهداری دیدم. سرگونی نان را با یک دست گرفته بود و با دست دیگرش لای خُرده نان ها را می گشت. تا آخر قضیه را خواندم. سلام کردم. جواب سلامم را داد و تکّه نانی را از گونی بیرون آورد و به من نشان داد و گفت:
- «برادر رحمان! این نان را می شود خورد؟!»
- «بله «آقا مهدی» می شود.»
دوباره دست در گونی کرد و تکّه نان دیگری را از داخل گونی بیرون آورد.
- «این چطور؟ آیا این نان را هم می شود استفاده کرد؟»
من سرم را پائین انداختم. چه جوابی می توانستم بدهم؟ «آقا مهدی» ادامه داد.
- «الله بنده سی... پس چرا کفران نعمت می کنید؟ ... هیچ می دانید که این نان ها را چه مصیبتی از پشت جبهه به اینجا می رسد؟... می دانید که هزینه ی رسیدن هر نان از پشت جبهه به اینجا لااقل ده تومان است؟ چه جوابی دارید که به خدا بدهید.»
بی آنکه سخن دیگری بگوید، سرش را به زیر انداخت و از چادر تدارکات دور شد و مرا با وجدان بیدار شده ام تنها گذاشت!
صبح که می خواست برود، کاغذی را برداشتم. خودکار «مهدی» روی زمین بود. خودکار را برداشتم و شروع کردم اسامی سبزی ها را بنویسم. «مهدی» لباس هایش را مرتب می کرد. متوجّه من که شد، ناگهان با صدای بلند گفت:
- «با آن خودکار ننویس!»
- «چرا؟!»
- «خودکاری که داری با آن می نویسی، مال بیت المال است و شما حق استفاده از آن را ندارید.» (6)

قابل استفاده

شهید مهدی امینی
می خواهم اورکتی تحویل بگیرم و ببرم برای «آقامهدی» با خودم می گویم: «بهتر است اوّل جریان را با خودش بگویم.»
- «ببخشید «آقامهدی» در انبار اورکت نو داریم.»
دستی به اورکتش می کشد و می خندد:
- «این که چیزیش نیست. هنوز باید بپوشمش.»
می خواهیم از خانه خارج شویم که «مهدی»آرام صدایم می کند: «یک لحظه بیایید اینجا»! طوری حرف می زند که انگار متوجّه موضوع مهمی شده است.
- این ماشین، ماشین شخصی است یا مال اداره؟
می گویم: مال اداره است و ایشان راننده ی آن هستند و فعلاً ماشین در اختیار سپاه است. رنگ از روی «مهدی» می پرد: چرا اول به من نگفتی؟ می گویم: راستش اصلاً به فکرم نرسید. از این گذشته، شما برای کار شخصی خودتان که به اینجا نیامده اید. بالاخره ایشان هم با سپاه همکاری می کند.
- اگر اوّل به من می گفتید، با تاکسی می آمدیم و یا یک ماشین شخصی کرایه می کردیم و می آمدیم.
- حالا چه کار کنیم «آقا مهدی»؟
الان طوری که ایشان متوجّه موضوع نشوند، برایش بگو که ما خودمان کار دیگری داریم، تا سوار ماشین نشویم.
به راننده می گویم: عذر می خواهم ما کاری داریم که صلاح نیست شما حضور داشته باشید. امّا راننده قبول بکن نیست؛ نه من باید شما را به مقصد برسانم.
چاره ای نیست که موضوع را رک و پوست کنده به راننده بگویم: این ماشین برای بیت المال است و کار شما هم شخصی است. به همین خاطر «آقا مهدی» سوار این ماشین نمی شود.
سرش را پایین می اندازد و چیزی نمی گوید. من و «آقامهدی» پیاده حرکت می کنیم به طرف سپاه.
مشغول کار است. اتاق کارش هم مثل خودش ساده است. یک میز، دو تا صندلی و یک تلفن، کافی است. «لازم نیست برای بیت المال، خرج اضافی بتراشید. با همین کار خودمان را انجام می دهیم.»
یک چراغ گردسوز نفتی هم در اتاقش دارد. این را خریده و شب ها، بعد از این که کارهای شرکت را انجام داد، چراغ برق را خاموش می کند و گردسوز را روشن می کند و نقشه ی ساختمان می کشد و به یاد مولاعلی (علیه السلام) می افتم؛ آن دم که شمع بیت المال را خاموش کرد! (7)

لباس های بیت المال آسیبی نبیند!

شهید گمنام
رسیدیم به میدان مین، همه ی گردان انگشت حیرت به دهان گرفتیم! موقعیت نهایی عملیّات به لو نرفتن آن بستگی داشت و به عبور ما از میدان مین.
همه به هم نگاه می کردیم حاجی نگاهی به ساعتش انداخت و گفت: «اگر بخواهیم صبر کنیم تا بچّه های تخریب وارد عمل بشوند همه چیز به هم می ریزد.»
هنوز کلامش تمام نشده بود که چهره اش متبسّم شد، ابتدا ساعتش را از دست بیرون آورد و سپس تک تک لباس هایش را از تن خارج کرد و با لباس خانگی ایستاد به نماز و سجده ی عارفانه ای بجا آورد، سپس با آرامش و در میان حیرت همه به طرف میدان مین رفت. پشت سر او بچّه ها از یکدیگر سبقت گرفتند و نفر پنجم که رفت، معبری باز شد و بعد همه ی عملیّات با موفقیت به پایان رسید.
بعد از عملیّات، وقتی داغ بچّه هایی که مانده بودند، تازه شد در وصیت حاجی به این جمله رسیدیم که: «اگر سعادت شهادت نصیبم شد ان شاء الله لباس های بیت المال آسیبی نبیند و سرباز دیگری آن ها را بپوشاند.» (8)

متعلق به مردم است نه من!

شهید مسعود قصری
عدالت و حق خواهی شهید قصری، زبانزد همه بود و هرگز حاضر نمی شد که حقی از کسی ضایع بشود. حتی راضی بود؛ برای احقاق حق دیگران، از حق خودش هم بگذرد. آن موقع که انقلاب پیروز شده بود، برای اینکه جلوی یک عده آدمهای بی انصاف و سودجو را بگیرند، یک سری اقلام ضروری و خواروبار مورد نیاز مردم، در مساجد شهر توزیع می شد. در محله ی ما هم با توجه به صداقت و درستکاری مسعود، توزیع این اقلام را به او واگذار کرده بودند و الحق هم از عهده ی این کار به درستی برآمد. یکی از روزهای سرد زمستان، ما یک قطره نفت در منزل نداشتیم و بچّه ی چهار ماهه ی برادرم- مسعود- داشت از سوز سرما می لرزید. ناچار به او خبر دادیم که نفت خانه تمام شده. وضعیت بچّه اش را هم به او گفتیم تا اگر می تواند گالن نفت برایمان بفرستد. چند ساعتی گذشت و دیدیم از نفت خبری نشد. بعد هم خودش دست خالی آمد به خانه. ما که تمام مدت منتظر رسیدن نفت بودیم، مسعود را که دیدیم دست خالی به خانه آمده، ناراحت شدیم و با اعتراض پرسیدیم: «پس نفت کو؟»
برادرم، با حالتی که انگار چیز مهمی پیش نیامده باشد، گفت: «ببینید! این همه خواروبار نفت و چیزهای دیگر که در اختیارم هست، متعلق به مردم است نه من. من و شما هم درست به اندازه ی آنها حق استفاده از این ارزاق و وسایل را داریم. ما این نوبت، سهمیه نفتمان را گرفته ایم و مصرف کرده ایم و دیگر از نفت چیزی به ما نمی رسد. مگر اینکه منتظر باشیم تا کوپن بعدی را اعلام کنند.»
مسعود این را گفت، بلند شد طفل شیرخوارش را بغل کرد و برد کنار کرسی سرد. یک رشته لامپ را کشید زیر کرسی و روشن کرد تا بتواند طفلش را با حرارت آن گرم کند. من با اینکه پنج سال از مسعود بزرگتر بود، دیدم حالا حالاها باید از او درس بگیرم.
شهید قصری زمانی که در مسجد محله، مسئول توزیع ارزاق و کالاهای ضروری بین مردم بود، کار طاقت فرسایی داشت. موقع این کار، عادت داشت که به خودش سختی بدهد، تا خدای نخواسته، ذرّه ای از حق کسی ضایع نشود. البته مردم هم به عدالت و درستکاری او ایمان داشتند و خیالشان از بابت او راحت بود. شهید قصری برای اینکه عدالت را رعایت کرده باشد، برای توزیع برنج، پیمانه ای درست کرده بود و سهمیه ی هر خانوار را، از این پیمانه پر می کرد و به آنها می داد. ضمناً به همه ی کسانی که با او کار می کردند، سفارش کرده بود که حواسشان را جمع بکنند تا ذرّه ای از حق مردم بر ذمه ی آنها نماند و روز قیامت وبال گردنشان نشود. (9)

پی نوشت ها :

1- ققنوس و آتش، ص41.
2- خداحافظ سردار، ص35.
3- گمنام مثل من، صص47، 82، 94، 97و 120.
4- آیینه تر از آب، صص63، 81و 90.
5- تا آخرین ایثار، صص26و 34.
6- خداحافظ سردار، صص26و 79.
7- بر ستیغ صبح، صص 100، 145 و 148.
8- لحظه ی دیدار، ص26.
9- قاموس عشق، صص 150-148، 152و 153.

منبع مقاله :
(1390)، سیره ی شهدای دفاع مقدس(13)( رعایت بیت المال و امانتداری)، تهران: مؤسسه فرهنگی هنری قدر ولایت، چاپ اول